فکر و قلب

گاهی به باران حسودی می کنم که چگونه بی پروا با آغوش گونه هایت عشق بازی می کند.

فکر و قلب

گاهی به باران حسودی می کنم که چگونه بی پروا با آغوش گونه هایت عشق بازی می کند.

تنهایی

من که به روی خودم نمی آورم٬

گاهی به جای همه ی تنهایی ها لبخند تلخی می زنم که مثلا خدا هست و...

لابد اتفاقی خواهد افتاد... انگار نه انگار که اتفاقها سالهاست که فریبت داده اند.

انگار نه انگار که ترانه های «دوستت دارم»٬ تنها لبخندی گذرا شده است بر دهان کسانی که

می خواهند چیز های دیگری بشنوند.

همان بهتر که خودت را به کوچه ی روزهای نیامده بزنی ثانیه ها را تا انتهای تنهایی بشمری

و به خواب عمیق دوست داشتن بروی...

تا حالا عاشق شدی؟

هر وقت احساس کردی دلت برای کسی تنگ شده.

قلبت برای کسی می تپه

هر وقت دیدی چشمات بدون اینکه از تو اجازه بگیره

اشکاش رو گونه هات رها میشه

هر وقت شبا از خواب پریدی و اون جلوی چشمات بود .

دیگه بدون داری عاشق می شی...

____________________

هر گاه در وادی پر هیاهوی زندگی از قلوب بی عاطفه

 انسان ها خسته شدی

تنها قلب من را به یاد آور که فقط به خاطر تو می تپید

تقدیم به درد عشق

زمانی برای افسوس نیست.

زمان می گذرد اما ما همچنان در این گل و لا دست و پا می زنیم و پیوسته در خون خود غلط

میخوریم. چه دردناک است لحظه ای که انسان را می برند و در اعماق خاک دفنش می کنند،

ای کاش در آن لحظه انسان می توانست دوباره سر بر آورد و به همراهان خود بپیوندد.

اما افسوس که در این راه بازگشتی نیست و انسان را می برند تا یا در اعماق آتش فکنند و یا در

ناز و نعمت رهایش کنند. و باز زمان می گذرد اما هنوز هم سر جای خود ایستاده ایم. به چه

کسی می توان اعتماد کرد حال آنکه نزدیک ترین انسان به او خیانت می کند. خیانت از این بالاتر

 که حقیقت را از او پنهان می کنند. زمان را چه می شود کرد چرا که تنها موجودی است که

فقط راه می رود و هیچ گاه خسته نیست و از راه درازی که پیموده گلایه ای ندارد و باز هم

می رود. اما فقط پیمودن راه به جایی نمی رسد چرا که هر قدر این راه را می پیماییم به انتهای

آن نا امیدوارتر می شویم. باید رفت؛ باید رفت تا به انتها رسید اما انتها کجاست چرا تا به حال

 کسی به انتها نرسیده است. ای کاش می دانستیم پایان راه کجاست و پیوسته ابراز خستگی

 نمی کردیم.

عشق...

رودها در جاری شدن


و علفها در سبز شدن معنا پیدا میکنند


کوهها با قله ها


و دریا با موجها


و انسانها ، همه ی انسانها


با عشق ، فقط با عشق


پس خدایا بر من رحم کن


بر من که ناتوانم رحم کن


نباشد روزی که


در قلبمان عشق نباشد


نباشد روزی که


همه عشق را به چشم یک تفنن ببینند


نباشد روزی که


عشق در زیر گامهای


نامردی و نامهربانی له گردد


نباشد روزی که عشق


در دستان شقاوت و بی رحمی


قلبهای یخی مچاله گردد


باشد که


همه یکدیگر را


دوست بدارند


دوست بدارند


دوست بدارند


و عشق در قلبشان


در کنار دوست داشتن معنا یابد


بار الهی بر من رحم کن...


بر من رحم کن که

 


هرگز چراغ عشق در قلبم خاموش نگردد


بلکه که


با گذر زمان هر لحظه پر فروغ تر گردد.

 

دوستی

دل من دیر زمانی است که می پندارد٬

« دوستی» نیز گلی است

مثل نیلوفر و ناز

ساقهء ترد ظریفی دارد.

بی گمان سنگدل است آن که روا میدارد

جان این ساقهء نازک را

دانسته

بیازارد!

...

همیشه به یاد داشته باش تا به فراموشی بسپاری

آنچه را که اندوهگینت می سازد

اما...

هرگز فراموش مکن و به یاد داشته باش

آنچه را که شادمانت می سازد.


باز هم قلبی به پایم افتاد

باز هم چشمی به رویم خیره شد

باز هم در گیر و دار یک نبرد

عشق من بر قلب سردی چیره شد

باز هم از چشمه لب های من

تشنه ای سیراب شد؛ سیراب شد.


بس که لبریزم از تو؛ چون غباری ز خود فرو ریزم

زییر پای تو سر نهم آرام؛ به سبک سایه ی تو آویزم

آری؛ آغاز دوست داشتن است

گرچه پایان راه ناپیداست

من به پایان دگر نیندیشیدم

که همین دوست داشتن زیباست.

زندگی...

زندگی رسم خوشایندی است؛ زندگی بال و پری دارد با وسعت مرگ؛ پرشی دارد اندازه عشق؛

زندگی چیزی نیست که لب طاقچه عادت از یاد من و تو برود.

زندگی تجربه شب پره در تاریکی است.

زندگی حس غریبی است؛ که یک مرغ مهاجر دارد.

زندگی مجذور آینه است.

زندگی گل به توان ابدیت؛ زندگی ضرب زمین در ضربان دلها؛زندگی هندسه ساده و

یکسان نفس ها است.